برج

مهدي ارگي
beegees_m@yahoo.co.uk

در آسانسور را باز كرد. رفت تو. 5 نفر ديگر هم سوار شدند. دربان از همه پرسيد:" كدام طبقه؟ " جواب داد:" بالاي بالا، طبقه آخر."
آسانسور ايستاد. طبقه 117. هميشه دوست داشت به بالاترين جاي برج برود و حالا انجا بود. در را باز كرد و آمد بيرون. زياد شلوغ نبود. رفت نشست سر ميز 37، جاي دنجي بود، گوشه رستوران. گوشي را از جيبش بيرون آورد و شروع كرد به شماره گرفتن.
" سلام، خوبي؟ ... مرسي،منم بد نيستم، چه خبرا؟ خوش ميگذره؟ ... آره ببين حسين جان، من يه مشكلي برام پيش اومده، نه عزيز، چيزي نيست، فقط واسه 2 روز ماشينت رو احتياج دارم، آره، فردا صبح ، ... خب، خب ... آهان ... نه، نه بابا، ولش كن، از بچه هاي ديگه ميگيرم... قربانت، خداحافظ."
گارسون قد بلندي بالاي سرش ايستاده بود، با منو.
" خوش آمديد قربان، بفرماييد."
منو را نگاه كرد. نمي خواست چيزي بخورد، ولي به هر حال بايد چيزي سفارش مي داد. دنبال معمولي ترين غذا گشت.
" يه پرس جوجه كباب بديد با سالاد و نوشابه."
" ماست نمي خواين؟"
" چرا، ماست هم بده."
" چيز ديگه اي احتياج نداريد قربان؟"
"نه."
دوباره شماره گرفت: " سلام، خوبي؟ من رضام. خانواده خوبن؟ محسن؟ سلام برسون. آره، آره، ... واسه چي مي پرسي؟ ...آهان. ببين محمود جان، من يه مشكلي برام پيش اومده، به 300 تومن پول احتياج دارم، آره منتاها اگه دادي رو برگشتش زياد حساب نكني،...تا 2 3 روز ديگه، تا آخر هفته،...چي؟ ... شنيدم از بچه ها... كه اينطور... پس نميتوني جور كني ديگه؟ ... نه بابا، نميخواد، من خودم از يه نفر پيدا مي كنم... قربانت، خداحافظ."
"علي، من تو خونمون هستم، دو نفر دم در وايستادن، فكر كنم منتظرن من بيام بيرون حالم رو بگيرن، ميشه بياي اينجا كمكم؟ .. هان؟ عجب!!..
آخه من كه نمي تونم بيام بيرون. اگه بيام معلوم نيست چه بلايي سرم مي آد ... پس نمي توني. باشه."
تمام ديوارهاي اين طبقه از شيشه بود. به بيرون نگاه كرد، هوا تاريك شده بود. گارسون غذا را چيد و رفت.
" سلام عزيزم... مرسي، تو خوبي، منم دلم برات تنگيده. اووووووووه. آره... فدات بشم... ببين سحر جان، من همين الان فوري بايد ببينمت، اورژانسيه، بابا يه نيم ساعت بيا ببينمت، اصلا" من ميام نزديك خونتون... بايد بگم چيكار دارم باهات؟ بابا كار خاصي ندارم، نخنديا.... احساس مي كنم اگه الان نبينمت، ممكنه ديگه هيچوقت نبينمت... آره بخند... بيين ضروريه ديگه، لطفا بفهم چي ميگم... اگه دليلشو نگم نمياي ديگه؟ باشه... نه ناراحت نشدم.... نه بابا، حتما" كار داري ديگه... ببين من الان بيرونم، رفتم خونه زنگ ميزنم باز، ... دوست دارم... با باي."

فكر كرد:" مي دونستم، همه اينها رو قبل از زنگ زدن هم مي دونستم. باشه، بهتره، مطمئن تر شدم"
بلند شد. از ميز تا نزديك پنجره را جند بار رفت و برگشت، همه چيز را بايد حساب مي كرد. حالا ديگر رستوران شلوغ بود. به پسر و دختر جواني كه پشت ميز شماره 39 نشسته بودند نگاه كرد. چقدر بي خيال و راحت بودند و بي قيد و بند. انگار به غير از دنياي خودشان اصلا" جاي ديگري را نمي ديدند. چشمهايش را بست. فكرش را جمع كرد. " از اينجا تا دم پنجره 5 متر راهه، اكه با سرعت برم و بپرم شيشه ها حتما ميشكنه، آخ... داشت يادم ميرفت."
پاكت را از جيبش در آورد و روي ميز گذاشت. به همه جاي رستوران نگاه كرد. خداحافظ دنياي كثيف. با آخرين سرعتي كه مي توانست دويد به طرف شيشه ها، به اندازه كافي نزديك شده بود، پريد، صداي شكستن شيشه ها. "اصلا" درد نداشت، هوا چقدر سرده!". طبقه ها كه چند تا چند تا رد مي شدند و او كه به زمين نزديك تر مي شد. آسمان را نگاه مي كرد و لذت مي برد. " واي چه كيفي داره."
مردم از رستوران به پايين نگاه مي كردند، ولي چيزي نمي ديدند. دختر و پسر جوان هنوز سر ميزشان بودند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30469< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي